سفر نامه ی شمال
عزیز دلم این چند روزی که برای اجلاس سران تعطیل شده بود و دایی محسن جون اینا اومده بودن خونمون تصمیم گرفتیم که بریم شمال بعد به دایی مجید زنگزدیم که مهرسا جوناینا هم با هامون بیان ولی دایی گفت که کار داره نمیتوننبیان به خاله مرضی زنگزدیم اونا هم گفتن که شما برید ما فردا میایم روز اول تو شمال زندایی مینا جون تو رو برد تو اب انقدر خوشحال شده بودیو فقط جیغ میزدی روز دوم وقتی خاله اینا اومدن دوباره خاله جون تو رو برد تو اب خیلی بازی کردی،روز سوم رفتیم برات یه تیوپ خریدیم که خودت تو اب بازی کنی ولی وقتی بردیمت تو اب نمیدونم چرااما ترسیدی و گریه کردی انقدر شیطون بودی نمیذاشتی زیاد ازت عکس بگیرم اما یه چند تایی عکسازت گرفتم ک میذارمشون گلم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی